تصور اینکه بخواهم این رشته را تا ابد با خود یدک بکشم آزارم می دهد. دانشگاهی که در آن درس می خوانم را دوست ندارم. آب سرد را میان مشتهایم پر می کنم و به صورتم می کوبم تا قدری از حرارت این انزجار کاسته شود. اما آتش از پشت گوشهایم زبانه می کشد و وز وز این تنفر باز هجوم می آورد. درسهای مسخره، استادانی که حرف آنها را نمی فهمم. امتحانهایی که باید بدهم. نمره هایی که باید بگیرم. به خودم افتخار نمی کنم وقتی که کتابها را ورق می زنم. وقتی که سر کلاس چشمهایم آنقدر سنگین شده اند که سرم با شدت سقوط می کند و مهره های گردنم در اختیار من نیستند و تلو تلو می خورند. انتظار برای اتمام. فقط تمام شود و خلاص شوم. هیچ ایده ای درباره آینده ندارم. همه چیز شبیه یک کابوس مسخره است که فقط تکرار می شود و تکرار می شود. لعنت به آن انتخاب رشته کذایی. لعنت به انتخاب رشته. لعنت به رشته هایی که در انتخاب رشته می زدم. لعنت به اولویت هایم. لعنت به هر آنچه که مرا در این رشته و اینجا گرفتار کرد. اصلاً تقصیر پدرم بود. تقصیر مادرم بود. اگر برادرم با منطق مسخره اش مرا راضی نمی کرد که فلان انتخاب را بالاتر بزنم و فلان انتخاب را پایینتر. اگر خواهرم داد و بیداد نمی کرد که بابا تو باید فلان جا را بالاتر بزنی، حداقل 4 تا فامیل داریم. هر قدر کلنجار می روم باز هم چیزی تغییر نمی کند. سرسام می گیرم وقتی که فکر می کنم. اصلاً گور پدر درس و دانشگاه. انصراف بدهم و خلاص. اما نه انصراف می دهم و نه تحمل دیدن نمره های بد را دارم. بی علاقه ادامه می دهم و نمره می گیرم و پاس می کنم. بی آنکه بدانم چرا و چگونه. تأسف بارآنست که می خواهم این رشته بی سر و ته را در مقطع کارشناسی ارشد نیز ادامه دهم. چرا؟! چون چاره ای ندارم. امروزه همه مدرک کارشناسی ارشد دارند، شما چطور؟! پوزخندی می زنم به همه این حرفها. به این همه تبلیغات رنگارنگ. به این همه واقعیت چرخان. همه چیز را خوب جلوه میده مزخرف مودب. آری باید کارشناسی ارشد هم بخوانم. شاید باید دکترا را هم بگیرم.

 

 

چشمانم را می بندم و به عقب برمی گردم. می خواهم همه چیز را از نو بچینم. دفترچه انتخاب رشته هنوز نیامده است. هنوز تب و تاب انتخاب رشته همه گیر نشده است. هنوز می خندم. هنوز خوشحالم. هنوز امیدوارم. هنوز وقتی که آب به صورتم می زنم، برای نشاط بیشتر است. هنوز سرم آنقدر سنگین نشده است که سقوط کند. هنوز واژه هایم طرب دارد. دفترچه ها می آیند. تب و تاب آغاز می شود. لامصب انگار جنگ برای بقاست. البته اگر خوب نگاه کنم همینطور نیز هست. انتخاب های غلط یک نفر، ضامن موفقیت یک نفر دیگر است. لعنت به تو داروین با نظریه ات. اگر کسی اشتباه نکند انگار نمی شود. معادلات به هم می ریزد. به هر حال فعلاً چشمهایم را بسته ام تا بتوانم به خوبی به عقب برگردم. می خواهم بروم جزء آنهایی که از اشتباه دیگران نردبان می سازند نه جزء آنهایی که با اشتباه خود نردبان می شوند. دفترچه را باز می کنم. هیچ مزاحمی نیست، هیچ نویزی نیست، هیچ پارازیتی نیست. می بینم که اصلاً برایم فلان رشته مهم نیست و تنها رشته هایی که برایم مهم است را تیک می زنم. خوب که نگاه می کنم می بینم رتبه ام به آنهایی که تیک زده ام نمی خورد. دو سال است که پشت کنکور کارشناسی ارشد مانده ام و دیگر حوصله پشت کنکور ماندن را ندارم. اما یک نکته را می دانم. بقیه ممکن است اشتباه کنند و اشتباهات آنها مرا جلوتر بیندازد. پس می آیم و اینگونه انتخاب رشته می کنم. اول انتخابهایی که برایم مهم هستند و دانشگاههایی که دوست دارم را کنار می گذارم. می روم سراغ دانشگاههای که دوست ندارم ولی رشته هایی را که دوست دارم داخل آنهاست. در این رویا دیگر گیج نمی شوم. چون می دانم که بعضی از دانشگاهها در یک سطح هستند و بعضی رشته ها هم همینطور. یعنی عملاً تأثیری در اولویت ندارند. بعضی دیگر اما نه.

چشمانم را باز می کنم و می بینم همه چیز تمام نشده است. برای کارشناسی ارشد چنین خواهم کرد. اولویت بندی ها را مهندسی شده خواهم چید و در هوشمندانه ترین حالت.